بخش بیست و سوم دستاوردهای پژوهشکده تحول علوم انسانی دانشگاه شیراز
به گزارش خبرنگار پژوهشکده تحول و ارتقاء علوم انسانی و اجتماعی، دکتر سیدمحمدرضا تقوی استاد دانشگاه شیراز و عضو پژوهشکده تحول و ارتقاء علوم انسانی و اجتماعی در یادداشتهایی به دستاوردهای پژوهشکده تحول دانشگاه شیراز پس از یک دهه تلاش پرداخته است که در ادامه قسمت بیست و سوم آنرا می خوانید:
قسمت قبلی یادداشت را اینجا بخوانید!
۱۵۶) جامعه شناسی منطق
منطق قواعد عام شناخت است که در این گفتار به آن می پردازیم. آیا این فرایند کاملا تجربی و پوزیتیویستی است یا اینکه این ظرفیت در شرایط مختلف قابلیت تغییر و تکامل دارد؟ در ارتباط با منطق های مختلف، از قدیم الایام بحث های عمیقی صورت گرفته است. محور ساخت منطق، قدرت محاسبه گری انسان است. محاسبه گری و مقایسه باعث ایجاد شاقول شد. مقایسه مقطعی بشر را اقناع نکرد و به قواعد عام شناخت دست یازید. در این راستا انسان به مسائل جدید پرداخت و قدرت هماهنگ سازی را به وجود آورد.
هم مصرف و هم تولید منطق، اجتماعی است. افراد برای تطبیق مفاهیم، شاخصهای فردی دارند اما برای هماهنگی در جامعه (هماهنگی عقلانی اجتماعی) نیاز به شاخص دیگری داریم. فرهنگ برای تکامل باید منطقش به کمال برسد. این هماهنگی می باید در راستای جهت صورت گیرد. با وجود منطق، انضباط فرهنگی تقویت و متعین تر می شود. هرچند در تولید منطق ممکن است یک فرد شاخص باشد، اما این تولید باید به تفاهم و اقناع اجتماعی برسد. به طور خلاصه می توان گفت که منطق را برای هماهنگی عقلانیت جامعه می خواهیم. هماهنگی نه تنها در ذهن که در عمل باید مورد توجه قرار بگیرد.
قواعد منطق در جریان ارضای نیاز بشر قابلیت ارتقاء دارد، یعنی تکامل شناخت، محصول شرایط عرضه و تقاضای اجتماعی است. خود این شرایط تابع یک نظام ولایی حق یا باطل است. با توجه به نیاز تکاملی انسان، بشر نیاز سازی می کند و در مرحله عمل تحت این پوشش قرار می گیرد.
میزان و نوع تعلقات افراد جامعه باید در یک منطق هماهنگ شود وگرنه این احساسات از فکر جلو می زند و مردم بصیرت اجتماعی را ازدست می دهند. بنابراین سه شعبه معرفت (عواطف و عقلانیت و محسوسات) باید با یک منطق هماهنگ شوند که به آن منطق عام می گوئیم. منطق عام باید قدرت هماهنگ سازی سه منطقِ سه شعبۀ معرفت را در خود داشته باشد. در این صورت است که مدیران اجتماعی شاخص ایجاد تعادل در تصمیم پیدا می کنند و ناهماهنگی در عرصه مدیریت از بین می رود؛ همه در موضع خود به جز استثنائات خوب عمل می کنند. در فقدان چنین منطقی شاخصی که به سطح بندی مدیریت ها وزن بدهد وجود ندارد، یعنی رعایت حد تصمیم گیری و اجرا و دیگر امور نیازمند منطق عام است.
از سوی دیگر، تفاوت هایی که در خرده فرهنگ های جامعه وجود دارد باید بر محور یک فرهنگ محوری هماهنگ شوند. این هماهنگی که در آن هر فرهنگی دارای یک وزن خاص و یک جایگاه خاص باشد، باعث کارآمدی می شود. این مدل فرهنگی باید هماهنگ با مدل مدیریتی نیز باشد. اگر نتوانیم در عمل این هماهنگی ها را ایجاد کنیم باعث ناکارامد جلوه دادن دین در عرصه مدیریت سیاسی و اجتماعی می شود. در لایه سوم برای فعالیت اجرایی هم در عرصه گردش عملیات و در سازمان دهی و اجرائیات، برای برنامه نوشتن، نیاز به یک شاخص هماهنگی داریم. بنابراین باید یک شاخص عام برای فرهنگ دینی مشخص کنیم. به عبارت دیگر نیازمند یک مدل عام برای هماهنگی مدل اقتصاد و فرهنگ و سیاست هستیم.
قدرت مدل سازی از منطق استخراج می شود. همین منطقی که نیاز است تا سه ساحت گفته شده را هماهنگ کند، باید همۀ ساحت های اجتماع و انسان را شامل شود. به این ترتیب است که حکومت و حاکمیت بستر پرورش انسان می شود. ارتباط میدان حاکمیت و پرورش باید ارتباطات اعضای هم منطق باشد. اگر ناهماهنگی در سه عرصه اقتصاد و سیاست و فرهنگ صورت گیرد یک مشکل اساسی تر رخ می دهد و آن هم این است که استعدادها کشف نمی شوند.
منطق باید تبدیل به نرم افزار اجتماعی شود و در عرصه تکنولوژی وارد گردد. جریان امر و نهی از طریق سازمان های بزرگ شکل می گیرد. اگر چنین نرم افزار اجتماعی وجود داشته باشد، قدرت اجرایی خود را با دیگر نرم افزارها، بهتر و یا چندین برابر می کند. مثلا می تواند موجب شود تا دولت الکترونیک بتواند شاخص های نظام ولایت الهی فرهنگی، اقتصادی و سیاسی عام را بکار گیرد. چیزی که هنوز توانمندی ما به این سطح نرسیده است.
رفع ناهماهنگی در مدیریت، اقتصاد و فرهنگ نیازمند مدلی بر اساس منطق عام است که بتواند به هرکدام وزن خاص خود را بدهد و آنان را متعادل کند. همین منطق عام است که تفاوت تخصیص بر اساس ارزشی که به سیاست، فرهنگ و اقتصاد، می دهیم مشخص می کند. نسبت تخصیص ارزش باید در طبقه بندی اولویت ها لحاظ شده باشد، چون همۀ امور بار ارزشی دارند و باید ربطشان را با مکتب تمام کنیم. اینکه چه چیز ارزشمند است و به چه نسبتی باید مشخص شود. باید تفاوت بین نیاز کاذب و واقعی را تشخیص دهیم و نیاز کاذب را در شیبی به سمت نیاز واقعی حرکت دهیم. البته این شیب نباید تند باشد که جامعه از نفس بیفتد.
این منطق در یک فرایند تعاملی و طبیعی بین حاکمیت نظام های اجتماعی و توسعه نیاز اجتماعی قرار دارد. در حال حاضر از یک طرف این حاکمیت سبب جهت دهی و رشد نیازها شده و از طرفی قدرت محاسبه گری مطابق با ظرفیت قبل است. در واقع این وضع اختلاف پتانسیلی درست می کند که خواص، تلاش کنند به روز، قواعد منطقی خود را به کار بگیرند. جریان نیاز و ارضا در تکامل اجتماعی حرف اول را می زند. منطق ها تحت همین نظام قدرت و ثروت و اطلاعات شکل می گیرند.
در واقع ما در حال تولید یک مدل جامع هستیم که سیر قواعد منطق را هم تبیین کند. برای این کار مکانیزم توزیع و تولید و مصرف را در قدرت و ثروت و اطلاع ضرب می کنیم که شناخت نظام اجتماعی را برای ما ممکن سازد (جدول شمارۀ ۱). این نُه وصف آمده در جدول ۱ قابلیت شناسایی ولایت اجتماعی را به ما می دهد. یکی از خواص مهم آن این است که جریانِ تولید، توزیع و مصرفِ، قدرت، ثروت و اطلاعات را نشان می دهد. این پایگاهِ جریان شناسی و جامعه شناسی ماست؛ تا بتوانیم نظام ولایت (حق یا باطل) را بشناسیم و بفهمیم این نظام ولایت چه منطقی تولید می کند.
جدول مشارۀ ۱- پایگاه جریان شناسی و جامعه شناسی
ردیف | عنوان | تولید | توزیع | مصرف |
۱ | قدرت | تولید قدرت | توزیع قدرت | مصرف قدرت |
۲ | اطلاع | تولید اطلاع | توزیع اطلاع | مصرف اطلاع |
۳ | ثروت | تولید ثروت | توزیع ثروت | مصرف ثروت |
بر اساس این جدول به طور خلاصه می توان قواعد زیر را بیان کرد:
این ۹ وصف در نظام ولایتِ خاص، تنظیم خاص می شوند. برای مثال اگر ولایت الهی باشد جهت الهی پیدا می کند و اگر ولایت شیطانی باشد جهت شیطانی.
جامعه شناسی، از ترکیب این ۹ عامل شکل می گیرد. یعنی برای شناخت هر جامعه باید این نه وصف و جهت آنها را در آن جامعه بیابیم.
علاوه بر دریافت های فوق، باید گفت که مکانیزم حرکت در جامعه نیاز و ارضاء است. این نیاز و ارضاء در بستر اجتماعی صورت می پذیرد. در جریان این نیاز و ارضاء منطق شکل می گیرد.
در هر نظام اجتماعی قدرتی حق است که متصل به نظام تاریخی و تکوینی باشد؛ زیرا نظام تاریخ در اختیار صالحین است و نظام تکوین در اختیار خداوند تبارک و تعالی. با توجه به توضیحات فوق می توان چنین نتیجه گرفت که شرایط اجتماعی در ایجاد نظام منطق اصل می باشد. گرایشهای اجتماعی، یعنی تعلقات در هر جامعه نقش در بینش های اجتماعی یعنی علم و معرفت آن جامعه دارند.
جریان فکر از گمانه شروع می شود، به گزینش می رسد و در نهایت پردازش صورت می گیرد. این سه در اولین گام حضور فکر هستند. جریان گمانه، گزینش و پردازش، تحت تأثیر گرایش شکل می گیرد و با مجاهده پیش می رود. منطق به این گونه تولید می شود.
درمنطق ارسطوئی هم وقتی بدیهی را اصل می گیرد در واقع دارد یک فهم حداقلی عرفی را پایه می گیرد. ما می گوئیم این فهم چون در یک بستر اجتماعی به وجود می آید دائم درحال تکامل و تغییر است.
در این جا این سئوال مطرح می شود که گمانه اولیه چگونه منطق درست میکند؟ در پاسخ گفته می شود که: گمانه می خواهد شرایط محیطی را قاعده مند کند. این گمانه در یک مکانیزم مجاهده اجتماعی شکل می گیرد و جهت موضع گیریش در گمانه انعکاس پیدا می کند. در واقع فعل شرایط اجتماعی تبدیل به گمانه می شود. پذیرفته شده های ما از طریق گمانه به مفهوم تبدیل می شود. به طور کلی می توان گفت زبان دار شدن از گمانه شروع می شود. گمانه پس از گزینش و پردازش مفهوم را شکل می دهد و آن مفهوم حد شناخت را مشخص می کند. اگر شناخت، شناخت موضوع باشد تبدیل به منطق می شود. این منطق زبان اجتماعی پیدا می کند. این قاعده فهم می باید در کلیه موضوعات به کار گرفته شود.
۱۵۷) منطق کلینگر
در این نوع از منطق، موضوع و مفاهیم کلی است. هدف برقراری رابطه بین مفهوم کلی و مصداق است. در این منطق، ذهن قدرت انتزاع دارد و صورت را در ذهن می آورد و به مفهوم تبدیل می کند و قابلیت تطبیق دارد. ارتباط بین جزئیات وجود ندارد. ارتباط بین کلیات است (عام و خاص من وجه و مطلق و متباین و متداخل). در این چهار وجه به دنبال ساخت مفهومی هستیم که باعث هماهنگی در سایر مفاهیم و سایر موضوعاتی که می خواهیم تصرف کنیم می شود. منطق یعنی ابزار هماهنگی و تصرف. یک نوع ارتباط بین کلی و مصداق است به همین طریق که گفته شد و این شیوه ارسطو است.
در منطق کلی نگر، نگاه درجه یک در کلیت به این است که خود چگونه ارتباط بین موضوع و ذهن برقرار کند تا بتواند به شناخت پدیده بپردازد. ذهن یک صورت اولیه برایش حاصل می شود. ذهن عکس برداری می کند. آن عکس مراحلی را طی می کند و در این مراحل، خصوصیات خاص از آن سلب می شود و عنوان عام پیدا می کند. این عنوان عام در رفت و برگشت بایست قابلیت تطبیق داشته باشد؛ یعنی همان گونه که عکس برداری می کند، تطبیق هم بدهد.
در این منطق، فرق بین مفهوم و سایر اشیا همین است که گفته شد. مفهوم از جنس مجردات است و تغییر و کثرت و تغایر و حرکت در آن نیست. در غیر این صورت فهم شکل نمی گیرد؛ چون تا می آییم بفهمیم، به مقتضای تغییر شیء چیز دیگری در ذهن شکل می گیرد. پس با این منطق مجبوریم مفهوم را ثابت و انتزاعی فرض کنیم. اگر این گونه شد، این سوال طرح می شود که از این شیء که عکس گرفتید این عکس را چگونه دوباره بر شیء تطبیق می دهید؟ مجبور می شوید بگوئید حرکت از عوارض ذات است و ذات تغییر نمی کند. صورتی که اول کار برایمان پیدا شد، این صورت همان ذات است و حرکت عارض بر ذات است و در ذات اتفاق نمی افتد. چنین تصوری نه قدرت شناخت حقیقت را دارد، نه قدرت توصیف نسبت ها را دارد؛ چون نسبت ها در حال عوض شدن هستند.
اگر ما نتوانیم از شیء مدل به دست دهیم، نمی توانیم تغییرات راپیش بینی کنیم و جهت را ببینیم؛ نمی توانیم با شیء خارجی ارتباط برقرار کنیم. بنابراین در نگاه اول می توان گفت که با منطق ارسطویی، شناخت حاصل نمی شود. این منطق، نمی تواند ربط را توصیف کند چون از شیء عکس می گیرد. تبیین نمی کند؛ چون از دیدن حرکت ناتوان است و مفهوم ناظر به حرکت نیست، بلکه مفهوم از جنس ثبات است و گرنه هرکس هر برداشتی را می تواند به طبیعت نسبت دهد. توان مدل سازی ندارد؛ یعنی نمی تواند نسبت تصویر از شیء خارجی را با مرتبه آینده و نسبت در بین اجزا و غایتش را ببیند؛ چون ربط را از شیء می بُرد و به ذهن می آورد. بنابراین قدرت پیش بینی و کنترل و… را ندارد. به صورت مطلق منطقا شناخت در رویکردکلی نگر ممکن نیست.
در ادامۀ نقد این منطق می توان گفت، این گونه نیست که کلی می تواند معرف شیء باشد. ما در واقع چیزی را می فهمیم که اراده می کنیم و می بینیم. در استفاده از این منطق، این گونه است که جبر علمی و جبر مفهومی بر ذهن از بیرون شما حاکم است. در ذهن شما مفهوم، شکل ذهنی تشکیل داده است؛ تصور و تصدیق را شکل داده است؛ عنوان خاص را عنوان کلی کردید؛ وقتی به کلیت رسیدید عقلانی است، حال همه مصادیقی که تطبیق می دهید از طریق عناوین کلی هستند که از طریق این عناوین کلی می ببینید. انسان را انتزاع می کنید و بر مصادیق دیگر تطبیق می دهید. از این طریق با شیء خارجی ارتباط برقرار می کنید. در این جا سوال این است که این شیء مدام در حال تغییر و حرکت است و در حرکتش جهت ها را ملاحظه می کند. اما مفهومی که شما از این شیء گرفتید، به دلیل اینکه صرفا یک شرایط انعکاسی در ذهن شما ایجاد کرده، چون شیء را ثابت پنداشتید و از آن عکس برداری کردید، بنابراین نگاه استاتیک به شیء دارید. می خواهید عنوان کلی به شیء تطبیق دهید، پس مجبورید بگویید مفهومی که در ذهن آمده است قید حرکت ندارد.
اما در خصوص تجربه های منفرده. این منطق در ارتباط با تجربیات چگونه می تواند به درد ما بخورد؟ در جائی که نه فقط با مفاهیم کلی بررسی می کنیم، بلکه با حس هم ارتباط می گیریم. سوال این است که ربط مفاهیم کلی با محسوسات چیست؟ چگونه انتزاع می کنید؟ چگونه درک محسوسات در عقلانیت حضور دارد؟ اگر گفتید که مجبوریم یک مرحله از عقلانیت را بپذیریم و یک مرحله برای درک حسی. سؤال این خواهد بود که پیوند بین این دو چگونه برقرار می شود؟ وقتی صورتی از درک حسی در ذهن شما می آید، مجبورید یک نحوه ارتباطی برقرار کنید. شما نمی توانید مفاهیم کلی را در ارتباط هم، بریده ببینید. لذا می گوییم دو مفهومِ رابطه عام و خاص، یا تباینی است یا تداخلی است. اما بین دو خاص رابطه منطقی برقرار نیست، لذا جزئی می شود و فهم جزئی نه کاسب است نه مکتسب. مثلا از این لیوان نمی توان این را به دست آورد که ماژیک چیست. چنین درکی برای انسان حاصل نمی شود. لذا درک من از اشیا درک محدود می شود. اگر پایبند به فهم این منطق از موضوع باشم، ذهن با جهان خارج نمی تواند به درک جدید برسد چون مبتنی بر انتزاع سابق خود است. ما ارتباطمان به وسیله انتزاع چگونه حاصل می شود؟ درک اولیه به مواد در این منطق چگونه حاصل می شود؟ اگر بگویید از درک جزئیات، می گویم نمی توان از این راه رسید چون این جزئیت نه کاسب است نه مکتسب. از جزئیت به جزئیت دیگر نمی توان رسید که با ارتباط بین آن به کلیت دست یافت. می گوید می توانم با عقل خودم خصوصیت این شیء را حذف کنم و محتوایی را بچینم تا یک ماده ای درست شود تا عقل بتواند حضور یابد چون این شیء متغیر و مرکب است. در این صورت باز این سؤال پیش می آید که رابطه عالم مثال و عقل و محسوس چگونه اتفاق می افتد؟ بعد هم مشکل دیگر تطبیق است که چگونه یک مفهوم بر مصداقی تطبیق پیدا می کند؟ این وجهِ منطقی ندارد. چون سیر منطقی تحلیلی ارائه نمی دهد تا مدلسازی شود و تبیین و کنترل و پیش بینی کنیم.
به طور خلاصه می توان گفت که این منطق کل و مصادیق را می بیند. آنان را در حرکت نمی تواند ملاحظه کند و ثابت می بیند. در واقع در منطق کلینگر به نسبت به جریان تغییر در ذاتِ مفهوم توجه می شود اما ربط را نمی تواند ببیند.
در این قسمت از بحث دو اشکال می توان وارد کرد: شما می فرمائید در منطق کلی نگر رابطه وجود ندارد، حال آنکه در منطق کلی نگر یا تصدیق، سه نوع ارتباط وجود دارد: ارتباط قیاس(کلی به جزئی) و استقراء (جزئی به کلی) و تمتیل (جزئی به جزئی). دوم این که فرمودید مهم ترین اشکال منطق کلی نگر این است که قدرت تطبیق مفهوم با شیء متغییر را ندارد. تغییر در ذات مفهوم یعنی چه؟ چون در فلسفه اسلامی بحث وحدت تشکیکی در معرفت مطرح شده که عالَم ذهن (معرفت)، مانند عالم عین ذومراتب است. یعنی اگر من معرفتی دارم ثابت نیست. منظور از ثبات معرفت یعنی در یک لحظه که من به شیء بیرونی معرفت حاصل می کنم در ذهن می ماند اما اگر شیء تغییر کند معرفت من هم تغییر می کند. معرفت اول ثابت است و معرفت دوم در مرحله بالاتر به وجود می آید.
در پاسخ گفته می شود: در بحث کلی و جزئی که قیاس را مطرح می کنیم یک اشکال عامی را به منطق وارد می کنیم و آن اشکال این است که خود مفهوم چگونه متولد می شود. دوم این که چگونه از آن مفهوم به شیء خارجی ارتباط برقرار کنیم؟ آیا در بیان این ارتباط، منطق کارآمد است یا نه؟ دوم این که استقراء و تمثیل چگونه از نظر منطقی مرتبط می شوند؟
نکته اول این است که شما اگر مفهومی را از طریق انتزاع و عکس برداری ذهن از عینیت خارجی توانستید در ذهن بیاورید این مفهوم قابلیت تطبیق از طریق انواع قیاس با شیء خارجی ندارد و با آن ارتباط برقرار نمی کند، چون ارتباطی که در مرحله حصول صورت برای شما به وجود آمده ارتباط غلطی است، زیرا فرض کردید که ذهن قوه ای ادراکی است که در آن صور اشیا منعکس می شود همچون آینه. یعنی ذهن را آینه فرض کردید. تغییرات شیء را در آینه ندیدید. استاتیک دیدید. هم ذهن را آینه دیدید و هم شیء را استاتیک. بنابراین مفهومی در ذهن به عنوان صورت اولیه شکل گرفته که به تصدیق برسد، جریان این پیدایش مشکل دارد. دو اینکه تصدیق چگونه منشا کثرت فهم می شود؟ اگر منشا تصدیق، تصور غلط باشد، ارتباط با عینت قطع است. ارتباط با خروجی و ورودی مفهوم در ذهن قطع است. این منطق قدرت توصیف از حقائق عالم را ندارد.
در همه منطقها با مفهوم سروکار داریم. تا زمانی که مفهوم سازی نشود چگونه توصیف کنیم؟ در این منطق ما گاهی مفهوم متغییر داریم گاهی مفهوم استاتیک داریم. گاهی تغییر شیء را حذف می کنم صورت ثابت را عکس برداری می کنیم و این را خصوصیت ذهن می دانیم. تغییر را هم که می بینیم، تغییر صورت های استاتیک در کنار هم است. تغییر استاتیک یعنی تغییر ضمنی. اصل بر ثابت است و تغییر جزء اعراض است. شما در تغییر، یک ثبات می خواهید یک متغییر. ثبات کجاست؟ تغییر کجاست؟ در حرکت جوهری فقط صحبت از تغییر است.
در لحظه ای که عکس برداری می کنید از آن لحظه تا آخرین تغییری که عکس گرفتید رسیدید. البته اگر عکس برداری باشد که در فلسفه ملاصدرا نیست. در حرکت جوهری ذات تغییر می کند. تغیر در عرض فرع بر تغیر در ذات است. بحث این جاست که ذات متغییر چه ثباتی دارد؟ اگر ثبات نداشته باشد اساس تغییر بهم می ریزد. در تغییر دو عامل وجود دارد: یکی عامل تغییر یکی عامل ثبات. اول اینکه عامل ثبات چیست و دوم عامل ارتباط بین حرکت و ثبات چیست؟
اگر عامل ثبات را وحدت اتصالی بگیرند یک دالان در نظر بگیرید که ثابت است و آب در آن حرکت می کند. تعبیری که ملاصدرا دارد بر خلاف تصور رایج که تغییر را خلع و لفظ می دانند اینجا لفظ بعد از لفظ است. دائما صورتی بر صورتی می آید و متراکم می شود. سیل تلبس را اگر نحو ثبات را برایش فرض نکنیم به معنی تلون است، انفصال است. در حرکت انفصال به صورت مطلق نیست.
ادامه دارد … .