دکتر زاهد: انسانشناسی فلسفی مدخل مناسبی برای مطالعات علوم انسانی و اجتماعی نیست
به گزارش خبرنگار پژوهشکده تحول و ارتقاء علوم انسانی و اجتماعی به نقل از خبرگزاری ایبنا،چهار عنوان فلسفی را برای ورود به مطالعات علوم انسانی ذکر می کنند: هستی شناسی، معرفت شناسی، روش شناسی، ارزش شناسی و انسان شناسی. کسانی که فلسفه را زیربنای علوم انسانی می دانند معتقدند تعریف این مفاهیم در مکتب های مادی غیر از مکتب اسلام است و با اسلامی تعریف کردن این مفاهیم می توانیم به علوم انسانی اسلامی برسیم. دکتر سیدسعید زاهدزاهدانی معتقد است: نمی توان انسان را جدای از جامعه تعریف کرد و از این راه نمی توان وارد مطالعات علوم انسانی شد. در ادامه در گفتگویی مفصل با وی به بررسی کندوکاو بیشتر نظرات وی پرداختیم. دکتر زاهد جامعه شناس، فارغ التحصیل دانشگاه لیدز از انگلستان، دانشیار دانشگاه شیراز و رئیس پژوهشکده تحول و ارتقاء علوم انسانی و اجتماعی این دانشگاه و استاد تراز انقلاب اسلامی در سال ۱۳۹۸ است.
*همان طور که مستحضرید موضوعی که می خواهیم در این مجال درباره آن گفتگو کنیم، نقش انسان شناسی فلسفی در مطالعات علوم انسانی است. سؤالی که به دنبال پاسخگویی آن هستیم این است که آیا انسان به تنهایی وجود عینی دارد؟ اگر پاسخ به این سؤال مثبت باشد، می توان او را به عنوان یک موضوع مورد مطالعه قرار داد، اما اگر انسان را انتزاع کنیم، آن وقت به مشکل بر می خوریم و نمی توان او را به عنوان یک موضوع مورد مطالعه قرار داد، چون نهایت استفاده ای که می خواهیم از علوم انسانی ببریم این است که به عنوان نرم افزار مدیریتی از آن استفاده کنیم و این قطعاً باید در تجربه بیاید. اگر انسان به تنهایی وجود عینی ندارد، پس نمی تواند منشأ علوم انسانی تجربی برای ما باشد که نرم افزاری برای مدیریت اجتماعی باشد. نظر شما در این ارتباط چیست؟
برای اینکه ببینیم آیا انسان وجود عینی دارد یا نه؟ ابتدا باید رابطه فرد و جامعه را بررسی میکنیم. بحث رابطه فرد و جامعه یکی از موضوع های اساسی و همیشگی رشته جامعه شناسی است، یعنی همه جامعهشناسها یا اکثر قریب به اتفاق به نحوی به رابطه فرد و جامعه پرداخته اند. در کشورهای اروپایی عنوانی که برای این بحث انتخاب می کنند Agency and Structure ساختار و عاملیت است. جامعه شناسان آمریکا به آن، Micro and Macro (میکرو و ماکرو) می گویند. فرد را میکرو و جامعه را ماکرو در نظر میگیرند، هر چند معتقد هستند که وقتی می خواهند آن را تطبیق دهند به Agency and Structure ی که در اروپا به کار گرفته می شود، جامعه می تواند Agency هم باشد. جامعه وقتی به عنوان جمع و کل در نظر گرفته می شود می تواند نقش عامل را بازی کند. همچنین برعکس یک وجود میکرویی، ماکرو به حساب بیاید، زمانی که کلیت ساختاری مورد نظر شماست. به هر صورت بحث های متعددی در مورد رابطه فرد و جامعه انجام میگیرد که هنوز هم ادامه دارد. تلاش می کنم یک دسته بندی کلی ارائه کنم از این بحث ها و در نهایت جمع بندی کنم تا ببینیم این بحث ها به صورت و راجع به وجود های عینی صورت گرفته است و یا می تواند به وصف یک وجود عینی بپردازد و یک واقعیت خارجی را مطالعه کند تا مورد استفاده در مطالعه تجربی قرار گیرد یا خیر؟!
دسته بندی نظریات جامعه شناسی را وقتی از زاویه رابطه فرد و جمع انجام می دهیم، سه دسته را می توان تمییز داد. به عبارت دیگر در سه دسته می توان نظریات جامعه شناسی را تقسیم بندی کرد: یکی نظریاتی است که فردگرا هستند، دوم آنهایی که جمع گرا هستند و سوم آنهایی که رابطه گرا هستند.
منظور از این سه اصطلاح چیست؟ فردگراها عمدتاً کنشگر و یا کنش انسان را موضوع تحقیق یا مؤثر در تغییرات اجتماعی قرار می دهند. موضوعات یا عنوانهایی که در نظریات مختلف این گروه به کار گرفته می شود، مثل شناخت، نظرها، اخلاقیات، اعتقادات، هویت، آگاهی، نقش و رفتار است. اینها انواع مفاهیمی است که فردگراها به کار میگیرند برای اینکه بتوانند با آنها رفتارهای فردی و جمعی را تفسیر کنند.
جامعهگراها معتقد به ساختار و زمینه اجتماعی هستند، شرایط، ساخت اجتماعی، طبقات و نظایر این نوع مفاهیم را مهم می دانند. میگویند فاعلین و رفتارهایشان به این ترتیب رقم زده می شود؛ تحت تأثیر این عوامل تعیین میشود.
برای رابطهگراها رابطه متقابلی که بین فرد و جامعه پیدا می شود مورد توجه است. عوامل انسجام دهنده، قوانین، سازمانها، ایدئولوژی، منافع جمعی، اراده جمعی، عقاید جمعی، هویت جمعی، حالت جمعی و امثال این نوع مفاهیم را مورد توجه قرار می دهند و تلاش می کنند آنها را مورد مطالعه قرار دهند و در واقع فرد و جامعه را منبعث از نوع ارتباطی که بینشان برقرار می شود می دانند.
*آیا اندیشمندان هر گروه در نوشته های خودشان، عوامل دیگر را نادیده می گیرند، یعنی فردگراها راجع به جمع و رابطه حرفی نزنند یا آنهایی که جمع گرا هستند از دو موضوع دیگر حرفی نمی زنند و … ؟!
اندیشمندان هر گروه، عوامل دیگر را نادیده نمی گیرند، یعنی این گونه نیست که آنهایی که فردگرا هستند اصلا راجع به جمع و رابطه حرفی نزنند یا آنهایی که جمع گرا هستند از دو موضوع دیگر حرفی نزنند. نه! هر سه موضوع یعنی فاعل، روابط و شرایط اجتماعی در مباحثشان هست اما اهمیتی را که به هر یک از این عوامل می دهند باعث می شود که در دسته بندی های مختلف قرار گیرند. بنابراین در عمل وقتی می خواهند نظریه پردازی کنند و مثال های عملی و اجرایی بزنند، حتماً دو مورد دیگر غیر از هر کدام را که به عنوان اصل اختیار کرده باشند، را بهکار میگیرند. بنابراین در واقع نقطه آغاز حرکت مطالعه شان روی فرد، جمع یا رابطه هست و الا هر سه موضوع را در نوشته هایشان به کار می برند و به اصطلاح هر سه مورد را می بینند.
*نظریه پردازان اولیه هر گروه چه کسانی هستند؟
برای تحلیل های فردگرایانه معمولاً ماکس وبر را مثال می زنند که کنش معنیدار را واحد مطالعه خود قرار داده است. یکی از اندیشمندان برجسته و از نخستین کسانی که جامعه را مؤثر میدانند کارل مارکس است که روابط تولید و طبقه اجتماعی را مهم می داند. رابطه گرایان همان پیروان مکتب کنش متقابل گرایان هستند که جورج هربرت مید یکی از نظریه پردازان مهم آن هاست و اریک فروم و بلومر از دیگر نظریه پردازان آن هستند.
*سرنوشت این مکاتب چه شد؟
این نوع نظریات تا حدود دهه ۸۰ میلادی قرن بیستم مورد توجه بود و اندیشمندانی که به این سه دسته تقسیم می شدند اندیشه های جامعه شناسی را هر یک به سهم خود رهبری می کردند، اما از دهه ۸۰ به بعد که شاید به احتمال بسیار زیاد می توان گفت در اثر شکست خوردن نظریه پردازان اجتماعی دنیا در انقلاب اسلامی باشد که نتوانسته بودند آن را پیش بینی و کنترل کنند این روند تغییر می یابد و اساساً مرکز نظریه پردازی جامعه شناسی از آمریکا به اروپا منتقل می شود.
از دهه ۸۰ به بعد نظریه های ترکیبی شکل گرفتند، ترکیب فرد و جامعه. رئالیست ها در انگلستان از عمده ترین این نوع نظریه پردازان هستند. در این مکتب، مارگارت آرچر یکی از افراد شاخص است که در کتاب های نظریه های علوم اجتماعی راجع به او صحبت می شود. او معتقد است که می توان به موضوعات اجتماعی از بالا به پائین و از پائین به بالا نگاه کرد. اگر از بالا به پائین نگاه کنیم داریم از ساخت به فاعل نگاه می کنیم و اگر از پائین به بالا نگاه کنیم داریم از فرد به ساخت نگاه می کنیم و مطالعه کامل این است که هر دو را مورد توجه قرار دهیم. آرچر تلاش می کند که این دو را ببیند و ترکیب کند، اما نمی خواهد به کنش متقابل گرایان بپیوندد. او معتقد است که کنش متقابل گرایان، بازیگری فرد و جامعه در مقابل هم را به صورت انعکاسی ملاحظه می کنند و در واقع نظریاتشان را نمی پذیرد.
علاوه بر این از همین دهه ۸۰ قرن بیستم میلادی به بعد سه اندیشمند که رابطه فرد و جامعه را با هم تلفیق می کنند شهرت می یابند. یعنی رئالیست های مانند آرچر فرد و جامعه را جدا از هم می بینند و بعد تلفیق می کنند و کنار هم قرار می دهند. اما سه اندیشمند به نام های گیدنز، هابرماس و بوردیو سعی می کنند که فرد و جامعه را در هم ادغام و تلفیق کنند.
*خب! اندیشه هر کدام از این جامعه شناسان را بررسی می کنیم، در ابتدا از گیدنز شروع کنید خوب است. گیدنز چه نظری دارد و چه راه حلی پیشنهاد می دهد؟
گیدنز نظریه ساختارمندی دارد، او سه مفهوم فاعل، ساخت و نظام اجتماعی را تفکیک می کند. او معتقد است فاعل ها هستند که در یک زمینه اجتماعی یا ساخت فعالیت می کنند و معتقد است که فاعل ها در زمان و مکان مجدداً زمینه اجتماعی را تولید می کنند؛ یعنی فاعل ها هستند که زمینه اجتماعی را تولید مجدد می کنند. آن ها امکانات و محدودیت های جامعه را مشاهده می کنند و به کار می گیرند و امکانات و محدودیت های جدیدی شکل می گیرد که در اثر آن ساخت ها یا نظام اجتماعی مجددا ساخته میشوند. ساخت ها مسیر عبور را تعیین می کنند، گیدنز ساخت ها را به آن صورتی که در اندیشه های ساخت گرایانی که به صورت اصیل آن ها را مشاهده میکنند، مشاهده نمی کند. می گوید از رفتار کنشگران این ساخت ها شکل می گیرد. به صورت نهادی، آن طور که دورکیم، ساخت ها را تعریف می کند، تعریف نمی کند، بلکه می گوید اینها در رفتار متقابل کنشکران در مقابل نظام اجتماعی شکل می گیرند و جامعه را بازتولید می کنند؛ یعنی معتقد است این رفتارها بازتابی است و دائم هم در حال انجام هستند.
او می گوید فرد و نظام اجتماعی دائم در حال کنش و واکنش متقابل هستند. حالت دیالکتیکی بین این دو برقرار می کند و معتقد است ساخت ها مسیر عبور را معین می کنند. همه رفتارها را هم آگاهانه برای فرد در نظر نمی گیرد، هر چند به انگیزه ها بسیار اهمیت می دهد، اما می گوید اغلب اوقات انگیزه کنشگر به نهایت و مقصود نمی رسد و چیزی که حاصل می شود چه بسا با انگیزۀ آن ها متفاوت باشد اما به هر حال چه بسا انگیزه نقش مهمی در نظریه او دارد. در واقع انگیزه، حرکت را ایجاد می کند و بعد محدودیت ها و امکانات اجتماعیِ نظام های اجتماعی و ساخت هایی که توسط فرد به استخدام گرفته می شود نتیجه را تعیین می کند. از نظر او این تغییرات در زمان و مکان رخ می دهد و ساخت و نظام اجتماعی تازه شکل گرفته در اثر برخود بازتابیِ عامل را، به عنوان دو عامل جدید در ساخت جدید نظام اجتماعی می بیند. بنابراین تلفیقی در نظریه او میان فرد و جمع و رابطه اتفاق می افتد. ضمن اینکه تفکیک بین این سه مورد در نظریه او وجود دارد؛ یعنی برای هر یک ذات مستقل در نظر دارد.
*هابرماس که اندیشمند مشهوری است و در چندین رشته تبحر دارد و اندیشه هایش بر علوم مختلف تأثیر گذاشته است. هابرماس چه پاسخی به رابطه فرد و جامعه می دهد؟
همان طور که گفتید هابرماس اندیشمندی است که امروزه بسیار مطرح است. او یک جامعه خیالی دموکراتیک را در ذهنش تصور می کند. اغلب اندیشمندان معتقد هستند که جامعه مد نظر هابرماس وجود ندارد و یک جامعه خیالی است. اما به هر صورت در این جامعه خیالی ایشان، هر فرد یک زیست جهان برای خود درست می کند، یعنی هر فرد براساس تجربیاتی که در زندگی خود به دست آورده، زیست جهانی برایش شکل می گیرد و در ذهنش براساس آن عمل می کند.
او می گوید یک نظام اجتماعی داریم که ناظر بر این زیست جهان است و زمینه آن را فراهم می کند. هابرماس می گوید بین این زیست جهان و نظام اجتماعی تعامل برقرار می شود و حیطه عمومی و خصوصی یا جهان عمومی و جهان خصوصی فرد به هم گره می خورد که عامل این گره زدن، زبان است، یعنی افراد با زبان، زیست جهان خود را در نظام اجتماعی انعکاس می دهند و سعی می کنند که از آنچه در نظام اجتماعی است به نفع یا در راستای خواست زیست جهان خودشان استفاده کنند. که این امر با زبان تحقق پیدا می کند. او وقتی تاریخی به این مسئله نگاه می کند، می گوید نظام اجتماعی در غرب در حال تسخیر زیست جهان افراد است و دایره زیست جهان همواره در حال تنگتر شدن است و همین تنگ شدن هاست که جنبش های اجتماعی را شکل می دهد و در اروپا به خصوص این جنبش های اجتماعی نقش اساسی در تحولات اجتماعی دارند که جامعه شناسی سیاسی را هم این روزها با واحد مطالعه جنبش های اجتماعی بررسی می کنند.
هابرماس در به کارگیری زبان اعتقاد دارد باید بین کسانی که با هم ارتباط برقرار می کنند، رابطه مساوی و برابر وجود داشته باشد. یعنی یکی نظر و رأی خود را بر دیگری تحمیل نکند و اینجا همان جایی است که طبیعتا در جامعه اتفاق نمی افتد و خودش هم صحبت از نظام اجتماعی ای که می کند، می گوید نظام اجتماعی دارد خودش را بر زیست جهان تحمیل می کند. به همین خاطر است که می گوئیم جامعه خیالی دموکراتیک او شکل نمی گیرد. جامعه ای که دو نفر به صورت یکسان تأثیر زبانی بر هم داشته باشند. مثالی در مورد ارتباطات روانکاوی می زند و معتقد است که آنجا می توانیم تجلی این ارتباط مساوی زبان را بین روانکاو و بیمارش ببینیم. چون روانکاو دائم تلاش می کند که منظور بیمار را درک کند، بنابراین زبان او را هر چه که باشد می پذیرد و این موجب می شود تعامل مساوی بین روانکاو و بیمار شکل بگیرد.
*سومین نفر که پیچیده تر از این هابرماس و گیدنز نظریه اش را ارائه می کند و سطوح مختلفی دارد، بوردیو است. بوردیو که جامعه شناسی فرانسوی است چه پاسخی به رابطه فرد و جامعه در مقابل هابرماس آلمانی و گیدنز انگلیسی می دهد؟
بوردیو می گوید کنش مساوی است با میدان به علاوه سرمایه ضربدر عادت واره. از نظر بوردیو سرمایه می تواند اجتماعی، فرهنگی یا سیاسی باشد که به وسیله نمادها ظهور پیدا می کند، یعنی شما اگر نماد سیاسی به کار ببرید دارید از سرمایه های سیاسی استفاده می کنید و وقتی که از نمادهای فرهنگی استفاده می کنید از سرمایه های فرهنگی استفاده می کنید و … .
میدان از نظر او زمینه ای است که ما داریم در آن کار می کنیم، مثلا در یک جامعه دینی در میدان دینی داریم کار می کنیم. یا در یک میدان سیاسی، یا در یک میدان هنری و … کار می کنیم. افراد مختلف در میدان های مختلف کار می کنند، چگونه؟ با عادت واره هایشان. عادت واره شکل رفتاری تثبیت شده برای فرد در موقعیت های مختلف ست. عادت واره ها توسط افراد انتخاب می شوند، تثبیت می شوند و براساس آن شخص در میدان با استفاده از سرمایه ها عمل می کند.
بوردیو دو اصطلاح «دوکسا» و «مسیر» دارد. دوکسا را به باور و اعتقاد ترجمه کرده اند. مسیر هم نشان دهنده سیر رفتاری فرد در زمان است. بوردیو می گوید افراد در مسیری که زندگی می کنند، دوکساها و باورهایشان چیزهایی هست که تغییر نمی کند و افراد آنها را محکم نگه می دارند و آنها را تغییر نمی دهند. عادت واره هایشان با محوریت دوکساها شکل می گیرد و در میدان با استفاده از سرمایه اجتماعی عمل می کند. همه اینها را بازی در نظر می گیرد و می گوید: تمام کنشگرهای اجتماعی دارند در واقع بازی می کنند و زندگی شان شکل بازی دارد. بوردیو یک روبنایی از رفتارهای اجتماعی و آداب اجتماعی بیان می کند که به شکل طبقاتی است. وقتی از طبقات اجتماعی صحبت می کند خیلی متمایل می شود به گرایش های طبقاتی؛ در این جا تأثیر مارکسیسم بر روی بوردیو، کاملا هویدا می شود. او معتقد است طبقات بالا هستند که بیشتر از نمادها و سرمایه های اجتماعی می توانند استفاده کنند و مقهور می کنند طبقات پائین تر را.
اینجا هم وقتی ما به نظریه بوردیو نگاه می کنیم می بینیم که بین تمام این مفاهیم مرز وجود دارد، یعنی همه آنها ذات دارند و جدا از همدیگر مطرح می شوند، اما در تعامل با هم هستند مثل اینکه فرد در زندگی اش دارد شطرنج بازی می کند. این طوری به رابطه فرد و جامعه نگاه می کند. اما به هر حال سعی می کند هم فرد و هم جامعه را ببیند و هم نوع ارتباط و برقراری ارتباط شان را با هم ببیند.
*در دنیای عمل و واقعی کدام یک از این نظریه ها بهتر می تواند مسائل را توجیه و تبیین کند؟
هم در نظریه بوردیو و هابرماس و تا حدودی هم در نظریه گیدنز، برای تمام مفاهیمی که در نظر می گیرند، ذات قائل هستند و مرزی بین این ذاتها برقرار می شود و دو یا سه وجود متباین شکل می گیرد. وقتی دو وجود متباین شدند نمی توانیم تأثیر و تأثرشان بر هم را توجیه کنیم، یعنی تمام تأثیر و تأثرهایی که این اندیشمندان بیان می کنند در واقع تأثیر و تأثراتی است که در ذهن شان شکل گرفته است نه در واقعیت عینی. عوامل را می آورند و مفاهیم را ذکر می کنند. در سطوح مختلف برای سه مفهوم ساخت، فرد و رابطه مفهوم سازی می کنند. بین شان ارتباط هم برقرار می کنند اما ارتباط فقط ارتباطی ذهنی است، یعنی وقتی که در عمل وارد می شوید می بینید این مفاهیم به این صورتی که در ذهن آنها انعکاس پیدا کرده است عملی نمی شود. امروزه این سه نظریه در جامعه شناسی به عنوان نظریه های پیش رو مطرح است، علت اینکه نمی توانند با هم تفاهم کنند که یکی از آنها انتخاب شود، این است که وقتی مطالعات تجربی و عینی اجتماعی را بررسی می کنند گاهی اوقات ممکن است نظریه هابرماس جواب دهد، گاهی نظریه بوردیو و گاهی هم نظریه گیدنز. و در مجموع باید عرض کنم هیچ کدام از اینها جواب نمی دهند.
اندیشمندان و جامعه شناسان غربی زمانی می توانند این نظریه ها را فعال در تجربه مشاهده کنند که براساس آن برنامه ریزی می کنند. مثلا براساس اندیشه بوردیو برنامه ریزی اجتماعی می کنند و همان گونه که او از بازی صحبت می کند، مهره ها را می چینند و بازی را با رویکرد بوردیو هدایت می کنند. خارج از این قاعده چیزی را در مجموعه اجتماعی شان، به علت قدرت تسلط برنامه ریزی اجازه نمی دهند چیز دیگری در مدل برنامه ریزی شان مداخله کند. از سال ۱۹۷۰ به بعد کلا اروپا و آمریکا را به عنوان جوامع برنامه ریزی شده ذکر می کنند. بنابراین وقتی برنامه ریزی می کنند یعنی جامعه را مهندسی می کنند، طبق هر نظریه ای به شکلی مهندسی می کنند و در نهایت ضریب اندکی برای خطا در نظر می گیرند که عمل نمی کند، اما ضریب خطای نظریات ایشان را امروز در جمهوری اسلامی به خوبی حس می کنیم.
در طول ۴۴ سال که از عمر جمهوری اسلامی گذشته همین نظریه ها برای مقابله با روند رو به رشد جمهوری اسلامی تلاش کردند و همگی با شکست مواجه شدند. علت اینکه شکست خوردند این است که مهندسی که در جامعه ما اتفاق می افتد غیر از آن مهندسی است که در کشور خودشان کاملا به آن مسلط هستند و خیلی خوب مهندسی می کنند، مثلا در همین اغتشاشات اخیر، خیلی خوب مهندسی کردند اما مهندسی آنها مهندسی نظری و انتزاعی و براساس نظریاتی است که بین مفاهیم و مفاهیم و عمل فاصله وجود دارد و سازوکاری برای تأثیر مفاهیم تدارک دیده نشده است، بنابراین با شکست مواجه می شود.
*اندیشمندان مسلمان خصوصا اندیشمندان معاصر در مقابل دیدگاه های این جامعه شناسان چه پاسخی دارند؟
الگوی شهید مطهری در کتاب جامعه و تاریخی که در سال ۱۳۵۸ چاپ شده است را در نظر بگیرید، ایشان دو تعریف از جامعه به دست می دهند، می گویند جامعه مجموعه ای از افراد انسانی است که با نظامات، سنن و آداب و آئین خاص به یکدیگر پیوند خورده، زندگی دست جمعی دارند یا مجموعه ای از انسان ها که در جبر یک سلسله نیازها و تحت نفوذ یک سلسله عقیده ها و آرمان ها در یکدیگر ادغام شده و در یک زندگی مشترک غوطه ورند. اگر دقت کنیم درست است که شهید مطهری بعد از این مباحث و در ادامه اصالت فرد و اصالت جامعه را بیان می کنند، اما در این دو تعریف می بینیم که کاملا فرد و جامعه تلفیق می شود و با همدیگر پیوند می خورند و از هم جدایی ناپذیرند. این نگاه درست تری است که شهید مطهری فاصله ای بین فرد و جمع و رابطه قرار نمی دهد و همه را در هم می بیند.
اگر بخواهیم قدری اندیشه شهید مطهری را پیشتر ببریم، صحبت از نگاه تقومی می کنیم یعنی می گوئیم پدیده های انسانی و اجتماعی اولا باید به صورت یک کل نگریسته شوند که هم فرد و هم جمع و هم رابطه دارد و این ابعاد به یکدیگر متقوم هستند یعنی فاعلیتشان در هم حضور دارد. مثلا در فرد جمع و رابطه حضور دارند و در دو دیگر به همین ترتیب. برای تشریح بیشتر باید بگوئیم که جمع را به عنوان توسعه در نظر می گیریم، یعنی رابطه درون و بیرون آن کل را ملاحظه می کند، و ابعاد آن را شکل می دهد. رابطه درون و بیرون نمی تواند حضور فعال در رابطه یا ساختارهای ارکان نداشته باشد. نمی تواند در کارایی فرد و آثاری که از او به جای می ماند حضور نداشته باشد. یعنی فاعلیت جمع هم در رابطه وجود دارد و هم در فرد و برعکس وقتی ارکان یک وجود را مشخص می کنید و بین آنها رابطه می دهید، نمی تواند بیگانه از توسعه باشد یعنی نمی تواند نظر به بیرون و راهبردهای جمع نداشته باشد، به شدنش توجه نداشته باشد، یعنی رابطه در یک سیر ساختارها را شکل می دهد برای شدن، برای چیزی که از بیرون توسط جمع دارد شکل می گیرد. خود فرد نمی تواند روابط را نبیند، اصلا رابطه نمی تواند در فرد حضور نداشته باشد. ایده های جمع نمی تواند در فرد حضور نداشته باشد. اگر آثار و کارایی ای از افراد مشاهده می کنیم حتما بخشی مربوط به ساختارهای جامعه است و ساختارهای جامعه در اینجا حضور دارد. رویکرد اساسی جمع در این فرد حضور دارد، جدای از او نیست.
افراد مختلف را می توانیم مشاهده کنیم. مثلا شهید قاسم سلیمانی را می توانیم مثال بزنیم، او به هیچ وجه از منویات اجتماعی و ایده آل های اسلامی جدا نیست، یعنی وجودش به تمام و کمال ایده آلهای نظام اسلامی را شکل می دهد. مناسباتی که برقرار می کند، او ولی جامعه را مرجع اساسی خودش می بیند، می گوید اگر من از ایشان جدا شوم، از ایده آل های اجتماعی ام جدا شده ام، یعنی مناسبات و روابطی را که شکل می دهد و همه ساختارهای اجتماعی که او بر می گزیند تحت تأثیر منویات و راهبردهایی است که رهبری جامعه بیان می کنند، جدا از او نیست، یعنی در آن ساختارهایی که انتخاب میکند و همچنین در رفتارش. یعنی وقتی که شما رفتار او را مشاهده میکنید میبینید کاملا متناسب با آن چیزی است که ایده آل های اجتماعی بیان شده توسط رهبری، انعکاسش در رفتارهایش مشاهده می شود.
این در واقع مثالی است برای بحث نگاه تقومی، یعنی نمی توان فرد و جمع و رابطه را از هم جدا کرد. اینها با هم متقوم هستند و در همدیگر حضور فعال دارند. اگر از هم جدا کنیم هیچ می شوند، یعنی عینیتی شکل نمی گیرد. اگر بخواهیم هر کدام از اینها را بدون دو مورد دیگر نگاه کنیم عینیتی شکل نمی گیرد. بنابراین اگر می خواهیم مطالعه تجربی و اجتماعی و انسانی داشته باشیم، حتما باید این سه مورد را به هم متقوم ببینیم. از این جهت است که می توانیم این گونه بیان کنیم که انسان شناسی انتزاعی نمی تواند راه گشای مطالعات علوم انسانی ما باشد. در واقع اگر ما شروع مطالعه علوم انسانی و اجتماعی مان از انسان شناسی انتزاعی باشد، حتما یک آغاز مبهمی است یعنی از یک پایگاه مبهمی وارد بحث علوم انسانی و اجتماعی شده ایم و قطعا با ابهام نمی توان قدمی مستحکم برداشت. بر این اساس است که می گوئیم انسان شناسی مدخل مناسبی برای مطالعات علوم انسانی و اجتماعی نیست.
متن این گفتگو با تغییرات جزئی در خبرگزاری ایبنا منتشر شد.
گفتگو از: سید حسین امامی